نگاش کردم و چیزی نگفتم
شایان با تحکم گفت: شینا
گروگانگیر | فاطمه کاربر انجمن نودهشتیا
شینا پشت چشمی براش نازک کرد و به من نگاه کرد.
تو نگاه تک تکشون بهم مهربونی موج میزد میدونستم چقدر دوستم دارن اما از این که پیششون نمی موندم دلگیر بودن
دوست داشتم بمونم اما نمی تونستم
از یه طرف ادم خلاف نبودم و از طرف دیگه مامان بزرگم مادره (مادریم میگفت پول بابام حروم و نمی خواد من حروم خور باشم، هر چند به بقیه خواهر برادر امم گفته بود که برن پیشش اما اینا کنار بابا موندن و داشتن اسم وزین و بزرگ مافیای مواد مخدر رو ترجیح دادن
اما من نه.
همش پنج سالم بود که مامانم به دست یکی از همین مافیا کشته شد.
تا ده سالگی پیش بابا موندم اما بعد مامان بزرگم اومد و من رو با خودش برد بابا هم فهمیده بود که من مثل بقیه بچه هاش علاقه ای به کاراش
ندارم و شاید هم به خاطر شباهتم به مامان که همیشه علنی میگفت به خاطرش منو بیشتر از بقیه دوست داره گذاشت برم.
بعد از اون سالی دوسالی به بار می اومدم و یک ماهی میموندم و حالا شینا با طعنه ای که زد خواست گوشزد کنه که کم بهشون سر می زنم.
موقعیت مالی خوبی داشتم از مامان بزرگ و دایی خیلی چیزا بهم رسیده بود.
مامان بزرگم که دوست نداشت هیچ جوره پول بابا به جیبم بره مدام به پام پول می ریخت که کمبودی نداشته باشم.