تو عقلت پاره سنگ برداشته کی بود میگفت فواد یه بار به من نگاه کنه برام بسه؟ التماسات گریه هات؟ یادت رفته؟ دستم را از دست ثمین بیرون کشیدم. کلافه ام…. حوصله ی ثمین را هم نداشتم… میخواهد گذشته ام را به یادم بیاورد که چه شود؟ مگر آدم ها اشتباه نمیکنند؟! غلط کردم برای همین وقتها بود …. برای همین چیزها بود …. آن موقع که فواد من را … آن موقع تصورم از فواد چیز دیگری بود …. ان موقع… ان موقع فواد یک پسرخاله بود که میخواست پدرم را مجاب کند تا من تمام زحمت هایم را به باد ندهم ثمین تکانم داد. با توام….
خفه گفتم فواد وقتی نمیتونه منو خوشبخت کنه من برای چی باید دوستش داشته باشم؟ اون موقع بچه بودم…. خر بودم….. ثمین پوفی کرد و گفت: الان خیلی عاقلی؟ کف دستهایم را به سرم میچسبانم….. خستم…. سنگینم…. دلم سکوت میخواست حرفهایم را زده بودم دیگر حوصله ی توضیح دادن نداشتم! ثمین غر زد دیوونه فواد مگه چی کم داره؟ شغل خوب …. خونه ماشین… پسر بدی هم که نیست… خانوادشم که شمایید… قد خودشم خوش قیافه است… شما هم که میشناسیدش… افروز تو رو خدا الکی زندگیتو بهم نریزا همین ها کافی بود؟ اره شغل خوبی داشت… حقوق خوبی داشت… خانه و ماشین هم داشت. پسر بدی بود؟ اصلا…. بی خانواده بود؟ هرگز…