
بچه بودم دنیای من توی خوشحالی و بازی کردن خلاصه میشد و با شنیدن حرف مامان انگار کل دنیام رو به آتیش کشیدند. آخه اون همیشه سر دیکته های تمرینی اجبارم می کرد که بیست بشم که از همه جلو بزنم، شاگرد زرنگ کلاس بشم، ولی وقتی توی یکی از طولانی ترین املاهای کلاس نمره ی کامل رو گرفتم انقدری که باید خوشحال نشد یعنی…
اونطوری که من تصورش رو می کردم خوشحال نشد با خودم فکر کردم شاید دیگه مثل قبل بیست رو دوست نداره شاید. شاید دیگه باهاش خوشحال نمیشه شاید… هر دلیلی که داشت، ناخواسته الگوی من شد چرا که از همون روز تا آخرین سال ابتداییم، املام رو هیجده یا حتی نوزده می گرفتم اما بيست نه بیست برای من ممنوعه شد و سالها بعد فهمیدم دلیل خوشحال نشدن مادرم چی بوده
برگه ی امتحانیم رو برداشتم و دور از چشم مامان بسته ی کبریت رو از روی گاز کش رفتم دوان دوان رفتم توی دستشویی حیاط همونجا آتیشش زدم و خاکسترش رو هم با آب رفع و رجوع کردم انگار… انگار که یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد، باری که دیگه خوشحال نشدن مامان رو به رخم نمی کشید
مامان چند وقتی میشد که باردار بود و قرار بود تا چند ماه دیگه یک برادر بهم هدیه بده نمیخواستم ناراحت بشه و به تبع اون برادرم هم ناراحت بشه با برگه ی نابود شده ی امتحانم خداحافظی کردم و وارد اتاقم شدم و از توی پنجره نگاهی گذرا به حیاط انداختم. خونه مون رو دوست داشتم سرسبز بود و پر از حس خوب شبیه به خونه ی عمه سیما که بعد از مرگ پدر بزرگ و مادر بزرگ تمام فامیل رو اونجا جمع میکرد.
























