با ابروهای بالا پریده به سمت عقب به وری روی صندلی نشستم واسه چی توی ماشین سورن نشسته؟ به
نگاه به من کرد و با لبخند که از اول سمینار روی لبش بود گفت ماشین آقا سورنه دیگه؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
یا راحی من قراره با هیلدا اینا برم جایی، هیلدا گفت با این ماشین میریم
دوباره سرمو تکون دادم، هی خدا باز این هیلدا نطق اضافه کرد، از دست هیلدا و حرفاش و اون سورن بی مغز دختره دستشو جلوم گرفت و گفت من النا یاراحی هستم آقا آروین
یه نگاه به دستش و یه نگاه به چهرش کردم، از باب دوستی وارد شده بود، البته نه از اون دوستی هایی که شما فکر میکنین ) ، ولی خوب ، من برای خودم این چیزا رو ممنوع کرده بودم ، اصلا چه معنی داشت یه پسر و دختر باهم دست بدن سرمو به نشونه خوشبخت از این اشنایی تکون دادم و با لبخند رومو برگردوندم ، بدون اینکه حتی به تماس نیمچه ثانیه ای با دستش برقرار کنم از توی اینه بهش نگاه کردم ، گمونم بهش خیلی برخورد که اون همه اخم روی صورتش نشست .
خوب به من چه ، تقصیر خودش بود ، ولی بیچاره که خبر نداشت من از این تعصبی های دینم ، شاید فکر کرده منم عینهو دوستام آزادم، خیره شدم توی صورتش ، کاری که تا حالا حتی نسبت به دختر عموم نکرده بودم ، یه چیز توی صورتش خیلی جلب توجه میکرد ، چشماش چیزیکه مهمترین عامل برای آب کردن دل هر پسریه نمی دونم چقدر میخکوب چهرش بودم که با چشمای عصبانیش به چشمام که عکسش توی اینه بود خیره شد و گفت:
خسته نشدی اینقدر منو وارسی کردی، خوب بدوزدون دیگه اون چشما رو ، اه
لبخند نشست کنج لیم، خوبه ما یه دختر توی این مدرسه دیدیم که از نگاه خیره ی یه پسر بدش بیاد
سرمو تکون دادم و نگامو به بیرون شیشه ماشین دوختم، کمی اونطرف تر سورن و هیلدا ایستاده بودند ، از چهره عصبانی جفتشون مشخص بود که دارن دعوا میکنند ، هی که بگم خدا این سورن رو چیکار کنه ، طفلی هیلدا لابد باز دل آقا سورن رو زده که دعوا راه انداخته خوب می دونستم که آخر این دعواها چیه ، جدایی ، کاری که بعد از یه مدت با همه دوست دختراش میکرد چند دقیقه که گذشت جفتشون راه افتادن سمت ماشین ، سورن جلو نشست و هیلدا عقب کنار دوستش
سورن بهم نگاه کرد راه بیفت آروین، باید هیلدا خانم و دوست محترمشون رو تا یه مسیری برسونیم هیلدا خانم؟ پس قضیه خیلی جدی بود استارت ماشین رو زدم که صدای یاراحی از عقب در اومد