
از توی کیفم … ادامس نیکوتین و همراه با سیگار وینستون
دراوردم .
با مسخره گفتم: سپنتا بهم ادامسشو معرفی کرد که سیگارشو ترک
کنم!… به ادامسش معتاد شدم … دوباره سیگار میکشم که
ادامس نیکوتین رو ترک کنم… الانم دیگه نمیتونم هیچ کدوم و
کنار بذارم… جالبه اقای مهندس مگه نه؟… حالا هم میجوم… هم
میکشم… ببین به کجا رسیدم که با سیگار و ادامس اروم میشم!!!
سرشو با حرص تکون داد وگفت: برمیگردی خونه؟
-نه تا صبح میخوام تو شرکتت بمونم.سیگار بکشم و ادامس
بجوم!
کمی در اتاق راه رفت . چند لحظه بعد اهسته گفت: بریم یه شامی
بخوریم… بعدمیریم خونه… امشب باید تکلیفمو با تو روشن کنم…
-ا ُا ُ… تو تنها کسی نیستی که برای این زندگی تصمیم میگیری…
واز جام بلند شدم وگفتم: من ماشین دارم… تو هم که ماشین
داری… بریم رستوران (…) دلم شیشلیک میخواد
چیزی نگفت و منم از اتاقش رفتم بیرون.
توی ماشین نشسته بودم . به سمت پاتوق همیشگیمون میروندم.
اونم پشت سرم میومد.
با صدای موبایلم خم شدم تا از داشبورد برش دارم…. سپنتا بود.
-بله؟
-سلام…
-چیکار داری؟
-کلید ها رو کجا گذاشتی؟
-دادم به مش رحیم…
-چه خبر؟
حرفی نزدم!
-نمیتونی حرف بزنی…
-بتونمم میلی ندارم با تو حرفی بزن
























