
چندین بار محکم در هوا تکاندم تا گرد و خاک چسبیده به
پارچهی خیساش جدا شود.
_هر موقع که غم و غصه دست از سر زندگیمون برداشت
این کابوسهای لعنتی هم دست از سر خوابهای من
برمیداره.
پوزخند زد آن هم با صدای بلند.
_پس با این حساب اون دنیا هم دست از سرت بر
نمیداره.
گیرهی آهنی زنگ زده را به شلوار وصل کردم و چند قدم
عقب رفتم.
_کاوه کجاست؟
بی توجه به لحن نگران من به جان مابقی لباسهای درون
لگن افتاد.
_هنوز برنگشته.
نگاهی به آسمان انداختم. آفتاب در حال غروب بود! موجی
از هراس و احساس منفی مرا در بر گرفت.
_دیر کرده، اتفاقی واسهش نیفتاده باشه؟ سابقه نداشته
روزهای تعطیل تا غروب تعمیرگاه باشه!مانتوی مشکیاش را که مازاد بر عمر مفید پارچه اش
استفاده شده بود و سایه قرمز رنگی روی پارچهاش نقش
بسته بود با تمام توان نداشتهاش چلاند و آب را از تاروپود
نخ هایش بیرون کشید.
_حتما یه کاری واسهش پیش اومده نگران نباش.
مگر میتوانستم نگران نباشم
























