خلاصه کتاب:
فریادهای بیصدا همه فکر میکنند که سکوت یعنی نداشتن حرفی برای گفتن، اما او با هر نگاه، با هر حرکت، احساسی را منتقل میکند که فراتر از هر کلمهای است.
خلاصه کتاب:
گوهر، پس از سالها زندگی مشترک، همسرش را از دست میدهد و در فضای مجازی با شاهرخ آشنا میشود. احساسات آسیبدیدهاش باعث میشود بیمحابا به او اعتماد کند. اما وقتی شاهرخ به دختر گوهر علاقهمند میشود، گوهر با پیامدهای تصمیمات احساسیاش روبهرو میشود.
خلاصه کتاب:
غمِ سنگین رسوایی همسر، پدر بیتا را از پا انداخت و بیماریای که از این درد جانکاه سرچشمه گرفته بود، سرانجام زندگی او را گرفت. میراثی که به جا گذاشت چیزی جز بدهیهای فراوان نبود—باری که بر دوش فرزندانش نشست. رضا، فرزند ارشد، با تصمیمی قاطع ادارهی کارگاه را در دست گرفت تا بدهیها را پرداخت کند. بیتا نیز، که نمیخواست سربار خانواده باشد، از برادرش خواست تا اجازه دهد او نیز کار کند و سهمی در این مبارزه داشته باشد. اما…
خلاصه کتاب:
در شهری که بوی اجبار در هوا جاری است، دختری نفس میکشد که سودای آزادی در سر دارد. میان تردیدها و ترسها، او در جستجوی راهی است که او را از مسیر سرنوشت محتومش رها کند. اما چه کسی دستش را خواهد گرفت؟
خلاصه کتاب:
آخرین مبارزه شانههایش زیر بار خاطرات خم شدهاند، اما هنوز تمام نشده. در مقابل سیاهی، در برابر فراموشی، او ایستاده است.با شعلهای کوچک که روشن میشود، نه برای نور، بلکه برای مقابله با حقیقتی که از آن گریخته است.
خلاصه کتاب:
افروز احرار، دختریست که در میان زنجیرهای از انتخابهای نابهدل، نفس میکشد؛ نامزدی که برایش غریبهست، رشتهای که به آن تعلق ندارد، و خانوادهای که درکش نمیکنند. با اینکه دلزده است، همچنان زندگیاش را با نظم تکراری ادامه میدهد.
خلاصه کتاب:
یک زندگی در فرانسه، بدون هیچ دردسری. یک دعوت غیرمنتظره، یک سفر کوتاه، و ناگهان همهچیز تغییر میکند. آریانا نهتنها باید با پدری که سالها از او دور بوده کنار بیاید، بلکه باید راهی برای نجات خودش از چنگال مافیای خطرناک پیدا کند.
خلاصه کتاب:
کیاشا، مردی که از خانوادهاش فرار کرده بود تا آرامش پیدا کند، حالا با قتل برادرش دوباره وسط ماجراست. تصمیم میگیرد از خواهر قاتل انتقام بگیرد، چون خب... چرا نه؟! اما زندگی همیشه یه جور دیگه میچرخونه. شاید اون دختر، تنها کسی باشه که بتونه کیاشا رو از خودش نجات بده.
خلاصه کتاب:
مرگ مهتاب سایهای بر زندگی ستاره میاندازد، که حال در نقشی دوگانه باید قدم بردارد. اما زمان سرنوشت را به بازی میگیرد، و میان نور عشق و تاریکی کینه، او را وادار به انتخابی بیبازگشت میکند...
خلاصه کتاب:
تصورش رو بکن، یه روز بیدار میشی و باید جای داداش دوقلوت زندگی کنی! آرمینا این کار رو کرد، فکر میکرد یه مدت کوتاهه، ولی هیچچیز اونطور که انتظار داشت پیش نرفت. با این حال، ته داستان یه چیز قشنگ منتظرشه.
خلاصه کتاب:
نگاهت باعث شد بیاختیار به سمتت کشیده شوم، اما آغوشت آنطور که فکر میکردم گرم نبود. در لحظههایی که نمیدانستم چه میخواهم، گم شدم. هر قدمی که برداشتم، بیشتر درگیرت شدم. و در نهایت، آغوشت مرا گرفت، اما نه با عشق، بلکه با تلخی. نمیدانم چرا به کسی مثل تو دل بستم…
خلاصه کتاب:
با دستهایی که از هیجان کمی لرزان بودند، موهای خرماییرنگش را جمع کرد و بالای سر گوجه کرد. شال آبی را سریع برداشت، روی سر مرتب کرد و نگاهی گذرا به آینهی قدیمی مادرش انداخت؛ وقت رفتن بود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " لینگو بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.