این تحقیرها برایش طبیعی شده بود گویی احساسش هم دیگر سر شده بود در برابر این همه درد.
انگار خودش هم مثل دنیا شده بود همانقدر بی تفاوت
همانقدر سرد همانقدر بی حس انگار ذره ذره آب شدن
مادر و بیماری اش احساس او را هم از پا انداخته بود.
انگار حالا تازه میفهمید چرا عده ای فاحشه می شوند.
حالا که نه درست از همان وقتی که خودش برای نجات
جان مادرش به هر ریسمان باریکی چنگ زده بود.
حالا می فهمید که چرا یک وقتهایی بعضی ها دیگر اهمیت نمی دهند پولی که به دست می آورند از چه راهی و چگونه به دست می آید اصلا مگر حالا برای خودش مهم بود که پولش را چگونه تامین کند؟ از راه مواد فروشی و یا حتی … از راه همخوابی با آدم هایی پست تر از حیوان ها
اصلا حاضر بود تن به هر پستی و حقارتی دهد تا پول عمل مادرش را تامین کند؟ میتوانست جوانهای مردم را آلوده ی مواد کند و یا … یا خودش آلوده شود؟ کدام کثیف تر بود؟ نابودی دیگران یا … نابودی خودش؟
لبش را آنچنان زیر دندان گزید که به خون افتاد. نه نه .. ممکن نبود که هیچ کدام از این کارها را انجام دهد.
می دانست که اگر روزی مادرش باخبر شود ممکن نیست او را ببخشد. اصلا چگونه میتوانست به این کارها فکر کند؟
حتی اگر مجبور میشد صبح تا شب و شب تا صبح کثافت خانه های مردم را پاک کند هم این کار را انجام نمی داد اصلا چطور میتوانست به پولی تا این حد نجس دست بزند؟
#عاشقت_شدم
#پارت_نه
با شنیدن صدای مجدد زنگ تلفن به خود آمد و این بار ابتدا به شماره ی نقش بسته روی صفحه نگاه کرد تا مطمئن شود هر کسی مزاحمش نمیشود. با دیدن شماره ی مطب دکتر فاتحی روی صفحه به سرعت تماس را
برقرار کرد صدای گرم و ظریف منشی کوتاه قد و ملوس دکتر در گوشی پیچید
سلام خانم توکلی کجا تشریف دارید؟ خواستم
یادآوری کنم که دکتر ساعت شش منتظر شما هستند.
لبش را با زبان تر کرد صدایش می لرزید
سلام توی بیمارستانم دارم می یام خدمت شما.
زن که گویی منتظر همین جمله بود نفس راحتی کشید.
باشه منتظرتون هستیم. لطفا به موقع تشریف بیارید.