
با حرص کمربندش را بست. میدانست شنیده است اما خودش را به
نشنیدن زده بود . میدانست عادت ندارد پشت رل حرفهای خاص بزند!
پس از اون چیزی که فکرش را میکرد خیلی جدی تر بود!
آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت.
ناخن های نارنجی اش داشت کلافه اش میکرد. با دست دیگرش مشغول
کنده کاری شد!
لعنت به این رنگ!!! چرا پاک نمیشد!!! حس میکرد زیر ناخن هایش دارد
میسوزد. به جنس و مارک لاکش فحشی داد و دست از سر ناخن هایش
برداشت.
حس میکرد سرانگشت هایش سر شدند!
با دیدن پاتوقشان در فرحزاد وسردری با عنوان باغچه ی خانوادگی تیموری،
از ماشین پیاده شد.
دربان با دیدنش لبخندی زد و گفت: احوال خانم همت.
تشکری کرد و درحالی که با چرب زبانی ازاو توقع انعام داشت اورا به سمت
تخت همیشگی راهنمایی کرد!
انگار بعد ۱۰۰بار اینجا آمدن بلد نبود کدام طرفی برود!
با دیدن فرنام و مهدیس یک لحظه لبخند به لبش نشست.
حتما او هم اومده بود . مگر میشد این دلقک ها جمع شوند و او نباشد!
پس آمده بود … شاید برای عذرخواهی … شاید برای دلجویی!
سرحال سلامی کرد
























